شاعر : رضا دین پرور نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع قالب شعر : ترکیب بند
هـستـیم در میـخـانه دائـم مـست بـاده داردچـقـدرایـنـجـا گـدایـی اسـتـفـاده
کـوثـر هوس کرده دل حـیدر پـسـندم بالا نشـینم کرده یک ساغـرچه ساده
با یـاعـلی و یـاعـلی مـعـراج رفـتـم بُـرده مـراتـاعـرش ایـن پـای پـیـاده
از چـشمهای من بهشت افـتاده وقـتی طــوبـای لــیـلا درمـدیـنـه بــار داده میگفت درگوشش اذان،میگفت اقامهامشب علی هم داشت حالی فوقالعاده
کـاری نـدارد ازهمه سلـمان بسـازند وقـتی تـصدق میکـنـند این خـانـواده
حال خوشی درخلوت محراب داریم
امـشب حـسابـی کاربااربـاب داریـم
یار گدای بیسروسامان حسین است مجـنون لیـلائـیم لـیلامانحسیناست
آنکس که میمـیرد برای گریه مائـیم آنکسکهعشقشکردهشیدامان حسیناست
خـیـر از جـوانـی دیـدهایـم الـحـمـدلله ماها که یکعمراست دنیامان حسین است دلــدادۀ روی عــلـیبـنالـحـسـیـنـیـم بسکه خیال و خواب ورویامان حسین است
ذاتـاً عـلی اکـبرکـرم دارد نـگـاهـش بسکه دوچشمش مثل آقامان حسین است
پـائـین پـاسکـوی پـروازِبه بـالاست آنجا که سرجمع دعاهامان حسین است
مـا را کـنـار سـفـره با آقـا نـشـانـدنـد
رزق منـاجـات سحـرهارا رسـانـدند
ابــروی او دائـم ســر پــیـکــار دارد یـوسـف کـجـا ایـنـقـدرهـا بازاردارد
از آستـینـش درمیآیـد صد چومیـثم از بسکـه نخـل چـشمهـایش بار دارد
کـار تــوسـلهـای مـا بـالا گــرفــتــه چون جلوه از هرپنج تن بسـیار دارد
هـم شـانۀ عـبـاس میآمـدکه گـفـتـنـد بـیـن مـدیـنـه مـجـتـبـی هـم یـاردارد
از بس شـده دلـتـنگ آغـوش پـیـمـبر دائم به بوسیدن،حـسین اصرار دارد
وقـت سـحـربـیـن مـصـلایقـیـامـت صـوت اذانـش بـیـشـتـر بــازار دارد
دیـدیم درتـوحـید چـشـمش ماسـوارا
اول خــدا، دوم خــدا،ســوم خــدا را
تقـسیـم کردند ازنگـاهـش نـورها را می، کـردهاند ازلعل اوانگـورها را قدری نمک از سفرهاش روزیمان شد بعداً خـریـدند ازجـوانها شـورهارا
مـارا سـوارکـشـتـی اربـاب کـردنـد نـزدیـکتـردیــدیــم بـا اودورهـا را
تنـزیل اسـماعـظم حـیدرفقـط اوست عیـسی شفا دادهاست با اوکورها را
دیـدیم چون موسی شبهشتمحـرم زیـر نـقــاب چـهــرۀ او طــورهـا را
اکبریکی دوتا سه تا… یا صد برابر؟ فهـمیـدهایم ازکـثـرتش منـظـورها را
درکربلا محشربه پا کرد و زمین خورد لشکر برایش کوچه وا کرد و زمین خورد
وقـتـی مـسـیـرروزدن فـرقـینـدارد جـان تویا که جـان من فـرقی نـدارد
او تــشـنـۀ بــابـا وبــابـا تــشــنــۀ او این چارلب با یک دهـن فرقیندارد
آنجاکه قصد نیـزهها نسل خلیلاست ابنالحـسین ابنالحـسن فـرقی ندارد این پیکریکه جوشنش هم ارباً ارباست بـایک تـن بیپـیـرهـنفـرقـینـدارد
آقـا عـبایـش را زدوش خود درآورد یعـنی عـبـایـش باکـفـن فـرقـی ندارد
باخـنـدهها یکـباره جانش راگـرفـتند
پـیـغـمـبرآخـرزمـانـش راگـرفـتـنـد